خانم نسبتاًً مسن
ارسال شده توسط N در 90/2/14:: 3:45 عصرپنج شنبه بود و طبق معمول هر هفته حاجیه خانوم،
خانم نسبتاًً مسن محله، داشت از دعای کمیل و منبر برمیگشت …
در همین حال نوهاش از راه رسید و با کنایه بهش گفت:
مامان بزرگ، تو مراسم امروز، آقای روحانی براتون چی موعظه کرد؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد از اونجا که فراموشی داشت و هیچی یادش نمی اومد سرش رو تکون داد چیزی نگفت…......
عزیز، اصلاً یک کلمهاش رو هم نمیتونم برام بگی ....... هچی یادت نمیاد!!!
نوه پوزخندی زد و بهش گفت:
تو که چیزی یادت نمیاد، واسه چی هر روز هفته همش میری مسجد؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه اش و گفت:
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری؟!
نوه با تعجب پرسید: تو این سبد؟ غیر ممکنه با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه!!!
عزیز در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد: لطفاً این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد سبد رو برداشت و رفت، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانهای گفت:
من میدونستم که امکان پذیر نیست، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده!
مادر بزرگ سبد رو از دست نوهاش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت:
آره، راست میگی اصلاً آبی توش نیست.
اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده، یه نیگاه بنداز …!